الهی وربی من لی غیرک آخرین مطالب پیوندهای روزانه پیوندها لوگو آمار وبلاگ
بنام خدا در روزگاری دور ، مردی را قضای حاجت در گرفت ، روزگار در چشمش سیاه شد و عاشقی را از یاد برد . پریشان و اشفته خود را به آبریزگاهی رساند . نگاهی به اندرون آبریزگاه انداخت سه افتابه را به رنگهای زرد ، قرمز و آبی یافت و نیز مردی که بر آنها نظاره می کرد . همانطور که سراسیمه یک دست به خشتک می فشرد با دست دیگر رفت تا آفتابه قرمز را بردارد که بناگه مرد ناظر فریاد بر آورد : « آن نه ! آفتابه ی آبی را بردار » مرد هراسناک گفت : « آخر چرا ؟ » مرد ناظر گفت : « همان که گفتم » فشار قضای حاجت جای بحث برای مردک نمی گذاشت ، آفتابه ی آبی را برداشت و مانند کودکی گم کرده راه که مادر خود را جسته باشد و یا غریبی که سالها از موطن خود دور مانده باشد و اکنون قدم در وطن نهاده به آبریزگاه پناه برد . دقایقی بعد .... با ارامشی ژرف در آبریزگاه بیرون آمد و با تبسمی به مرد ناظر گفت : « آخر چگونه است تفاوت این آفتابه ها که من اینگونه ملتمسانه از تو درخواست کردم و تو اجابت نکردی ؟ » مرد ناظر گفت : « مرا گفته اند که بزرگی و ریاست این آبریزگاه با توست ، اگر این نکنم تو بگو چه کنم ؟ » امیدوارم شما مدیریت افتابه ای نداشته باشید .
موضوع مطلب : |
||